شیرین زبون خاله

کیمیای گلم باز هم روند رشدت باعث شادمانی خاله شده. دیگه داری آخرین روزهای ۱ سالگی رو پشت سر میذاری و به ۲ سالگی نزدیک میشی. حسابی شیرین زبونی شدی و  به حرفهای ما دقت می کنی و سعی میکنی تقلید کنی. چند روز  قبل مامان فریده که زانوش بعد از چند ساعت رانندگی درد میکرده داشته به لهجه بوشهری میگفته زانوم خرابه و شما هم طبق معمول ضبط کردی و وقتی که مادر جون ازت پرسیده مامان جون چطور بود شما جواب دادی: خراب!

دوست داشتنی ترین مورد تو صحبت کردنت از نظر خاله لهجه شیرازیته که دلیلش هم صحبت کردن با دوستات تو مهد کودکه.شنیدن صدای قشنگت با اون لهجه شیرازی  خیلی برام جالبه مخصوصاْ موقعی که بالش میذاری رو پات و سعی میکنی عروسکتو بخوابونی. همیشه هم عروسکت نمی خوابه و شما گله میکنی: خاله دَبیا٬ نَمییی خوابه!

 و من یاد بچگی مامانت میفتم که خیلی عروسک داشت و قبل از اینکه بخواد بخوابه اول اونا رو می خوابوند و بعد که رفت کلاس اول همشونو به ردیف مینشوند و بهشون درس میداد یا بهشون دیکته میگفت و بعد به عروسکهائی که دوستشون داشت ۲۰ میداد وبه اونائی رو که دوست نداشت ۱۹ میداد و باهاشون دعوا میکرد .

دیگه حسابی مفهوم همه صحبت ها رو میدونی و جمله هاتو با مفهوم ادا میکنی. خدا نکنه کسی ناراحت باشه اون وقت که مرتب اعلام میکنی. این چند روزه که خاله فریبا یه کم سرش شلوغ بوده و یه کم ناراحت بوده از نگاه تیز بین تو دور نمونده و همش اومدی و بهش گفتی: خاله دبیا٬ ناراحتی؟ و برای خاله که خواسته جلوی شما لبخند مصنوعی بزنه اخم کردی و گفتی: خاله٬ ناراحتی! بر عکسش هر وقت که دیدی کسی خوشحاله مجبورش میکنی دست بزنه یا الکی بخنده. از دست تو٬ عسل خانوم٬ نمی دونم به کجا میشه پناه برد!

کودکانه

گل خاله بازم تو یه پست دیگه برات مینویسم از روزای شادمانه ات و شادی روزهای شادمون که با حضور تو شاد شدن. خاله از زمان بچگی هاش خاطرات زیادی داره. خاطراتی که یاد آوریشون تو بعضی جمع های هم بازیهای دوران کودکی لبخند توام با افسوس روزهای گذشته رو به صورتمون میاره. امسال دیگه از جمع شدن اون جمع صمیمی تو باغ دائی خبری نبود. خاله هم همون روز رو تا شب تو بیمارستان موند.( هر کدوم که اینجا رو میخونین بگین روز ۱۳ کجا بودین؟)

مینویسم برات٬ برای ثبت لحظه های شادمان کودکانه ات؛

۲-۳ ماهی هست که میری مهد کودک و مامان فرناز تو رو با چشم گریون از مهد میاره. کلا دختر شاد و اجتماعی هستی و سرشار از انرژی و جدا شدن از دوستات برات سخته. تا اونجا که من میدونم اسم دوستات عسل٬ پویا و پریا هست و وقتی اسمشونو ازت میپرسم با ناز و ادا و لبخند میگی: عسسسل٬ بوویاا٬ پیییا...توی جمع دوستات پریا فقط به راحتی صحبت میکنه و کلی ازش حرف زدن یاد گرفتی. اما یه چیزی هم یاد گرفتی که بعضی وقتا کلافمون میکنه و ظهور حس کنجکاویت هست . هر چیزی که میبینی میپرسی این چی چیه؟و هیچ راهی هم برای جواب ندادن نداریم. اینقدر این و سوال جواب ادامه پیدا میکنه تا سرتو با یه چیز دیگه گرم کنیم و سوالت یادت بره.

طولانی ترین جمله ای که تا حالا گفتی سوال در مورد یه ساختمون نیمه کاره بوده که پرسیدی:

مامان جون نناز٬ این چی چیه؟ و مامان جون نناز کلی ذوق کرده و بعد نمیدونسته چی باید جواب بده

نوروز ۸۶

این اولین پست من تو سال جدید هست. این بهار دومین بهاریه که مهمون دل ما هستی . اولین مسافرت امسالت٬ سفر۲ روزه به بوشهر بود. تو این مسافرت با دریا یا به قول خودت ٬آب‌‌ دریا٬ آشنا شدی و به سختی از دریا بیرون میومدی. خیلی برام جالب بود که خم میشدی و صورتتو به آب میزدی یا آب شور دریا رو به صورتت میزدی و چشمات اذیت نمیشد. 

پست مهدکودک رو قرار بود مامان فرناز برات بنویسه. اون هم که اینقدر مشغله کاریش زیاد بود که فرصت نکرد برات بنویسه. فقط یه بار تعریف کرد که یه روز داشته ازت راجع به مهد کودک و دوستات میپرسیده: (مامان فرناز)پویا خوب بود؟  (کیمیا) بویا گریه!       عسل خوب بود؟ عسل گریه     و خلاصه مامان فرناز حال هر کسی رو میپرسیده٬ تو میگفتی داشته گریه میکرده. مامان فرناز نگران میشه و فردا که از معلمت جویای دلیل میشه بهش میگن که سر کار خانوم از غیبت معلمت استفاده کردی و همه رو دندون گرفتی!

آموزش زبان فارسی: (خاله) کیمیا بگو خاله- خودمو کشتم بگی خاله٬ خانوم خانوما با هزار زور و زحمت میگن کاله٬ بعضی وقتا هم لپاتو باد میکنی٬ لباتو غنچه میکنی و چشماتو گرد میکنی و به زور و زحمت با یه صدای بم میگی خخاللله!ـ سر کار خانوم به جای جواب دادن به من در حالی که چشمت به لیوان چائی باباجونه میگی: بگو چائی!